چلچله

حميد صابري
saberi321@hotmail.com

فصل بهاراست وآفتاب بهاري همه رابه خودش دعوت مي كند.مسجدكوچك روستاكه انتهاي حياط خاكي قرارگرفته به تازگي باسنگ مرمرودرب وپنجره آلومينيومي كمي زيباشده است،اماتوالتهاي سمت راست حياط همچنان باهمان وضع قديمي منتظررسيدگي هستند.سمت چپ حياط،هفت چاله مخصوص غذاكنده شده است كه روزهاي عزاداري محرم همه آنهاروشن مي شوداماامروزفقط يك ديگ سياه بزرگ روي آتش هيزم،آش نذري راآماده مي كندوچندزن كه چادرهايشان رابه كمرشان بسته اند،دوربخارآش حلقه زده اند.درچوبي يكي ازتوالت هابازشد،مردي كه كت و شلوارخاكستري رنگي داشت ازآن خارج شد،كتش رادرآوردوروي دوشهايش انداخت وكنارشيرآب مشغول وضوشد.موهاي خاكستري رنگ سروصورتش رابه تازگي ازته تراشيده واگرچه لباسهايش نونيستنداماآراسته اند.چين وچروكي كه برصورتش چسبيده،باآن زانوهاي ازهم فاصله دارش نشان ازيك زندگي پرتلاش زيرتيغ آفتاب مي دهد.مي شودفهميدنبايدسن زيادي داشته باشد،ابتداي سرازيري پيري است.همه روستا حتي بچه هاي روستاهم مي دانندكه چه كسي نيم ساعت قبل از اذان ظهرومغرب به مسجدمي آيد؟
حاج علي كه چندسالي است همسرش راازدست داده وبچه هايش هم به دنبال زندگي خودپركشيده ورفته اند،بااجاره زمينهايش باقناعت زندگي مي كندوهميشه قبل ازاذان به استقبال نمازجماعت مي آيد.
مثل اينكه هيچ وقت منتظرهيچ كس وهيچ چيزنيست وتنهاي تنهاست،بدون اينكه به اطراف خودتوجهي كند،درحاليكه آستينهايش راپايين مي زد،ازپله هاي مسجد بالارفت وواردمسجدشد.پارچه بزرگي كه روي قاليچه قرمزپشت محراب بودرابرداشت وبه كناري گذاشت،برگشت وروي همان قاليچه نشست.آفتاب كاملا به اومي رسيداما احساس سرما مي كرد،كتش راپوشيدوجورابهايش راازجيب كتش درآوردوبه پاكرد. ازجيب ديگرش مهروتسبيحي راكه ازسفرحج آورده بود،درآورد وبوسيدوروبرويش گذاشت،بلندشدونمازبست.
بعدازسلام دادن نماز،تسبيح رابين انگشتانش گرفت وشروع به خواندن تسبيحات كرد.پنجره كنارمحراب كاملامشرف به حياط بود.زنهاهمچنان دورديگي كه به شدت بخار مي كردجمع بودندوزن ميانسالي باروسري مشكي روبه پنجره وپشت بخار ايستاده بودوباكفگيري آش راهم مي زد،آشنا مي آمدند.يكهويك چلچله روي سيم پشت پنجره نشست،بعدپريدوكاه كوچكي كه دردهان داشت رابه چنددانه گلي كه ازقبل كنارسقف سكوي مسجدچسبانيده بوداضافه كرد.
حاج علي به چلچله خيره شد،لبانش حركتي نداشت،احساس سبكي مي كرد،گويي وزني نداشت ياروي زمين نبود،مثل وقتيكه انسان خواب مي بيند...يادش آمد...چلچله...آن روزاول مدرسه،بعدازتعطيلات عيد...صبح بهاري كه كمي بادسوزناك مانده اززمستان آخرين زورهاي خودش را مي زد.گالشهاي پلاستيكي اش راباآب برق انداخته ودفتروكتابي زيربغلش گرفته بود،ازروي سكوي خانه شان پريدوبدوازوسط حياط گذشت،نزديك دركه رسيد،يك جفت چلچله روي درنشسته بودند.نمي دانست كه چطورشدتكه چوبي اززمين برداشت وبه طرف آنهاپرتاب كرد،يكي ازچلچله هاافتاد،نوك وچشمانش پرخون شده بودوهيچ حركتي نمي كرد. ازنه نه جان شنيده بودكه خداچلچله هاراخيلي دوست دارد،نه نه جان هميشه مي گفت:((خداتوسط آنهااصحاب فيل راكه مي خواستندخانه خداراخراب كنندازبين برد،چلچله هازمستان به كربلا مي روندوبهاربرمي گردندوخداهركسي رادوست داشته باشد،به اين زائران كربلادستور مي دهدتوي خانه اش لانه بسازند.عقل آنهاازهمه حيوانات بيشتراست،مثل گنجشكهاخنگ نيستندكه توي ناوداني لانه بسازندوبعدباهرباراني لانه وجوجه هايشان به داخل كوچه پرت شوند.))
ترس تمام وجودعلي رافراگرفته بود،برگشت وازپشت پنجره اتاق،باصداي لرزاني به مادرش گفت:((مادر!اگركسي چلچله اي رابكشدچه مي شود؟))مادردرحاليكه كنارسماور،روي لگن مسي خم شده بودوآستينهايش راتاآرنج بالازده بودوتندومحكم به خميرمشت مي زد،بامچ دست موهايي كه اززيرروسري جلوي صورتش ريخته بودرا كنارزدونگاهي به علي انداخت وگفت:((علي جان!چلچله هارانكشي،هركسي چلچله هارابكشدخداتاغروب اورامي كشد.))باشنيدن اين حرف،علي خشكش زد،فكرش را نمي كردخداي مهربان مجازات اين كاررااينقدرزيادقرارداده است.قلبش مي خواست از سينه اش بيرون بپرد،تنش داغ شده بود،به سمت طويله دويدوتوي تاريكي پريدو دررامحكم بست.روي بسته كاهي نشست،صداي مادرش ازداخل اتاق شنيده مي شد:((علي جان!مادر!اگرنرفتي،صبحانه حاضراست گرسنه نروي))اصلا گرسنه اش نبود، به هيچ چيزي نمي توانست فكر كند.يكهو بلندشدودفتروكتابش را توي آخورالاغشان كوبيد،بسته كاه رابه سختي بلندكردوبه زمين زدوبالگدكاه هاي آن راپخش كرد.نمي دانست مرگ چيست؟فقط مي دانست ديگرنمي تواندني ني ونه نه جانش را ببيند،غروبهاسگش راببردباسگهاي ديگردعوابندازدوبادوستهايش بازي كند.بعداز مدتي نمي توانست توي طويله بندشود،ازآنجابيرون زد.مدرسه رفتن هم فايده نداشت،نمي خواست هيچ كدام ازدوستهايش راببيند،آنها كه نمي مردند، همينطوركيف مي كردند.شروع كردتوي كوچه هابه قدم زدن وتا ظهر بدون اينكه كمي بنشيند، فقط راه مي رفت.
نزديك غروب كه شدبيرون روستابود.حواسش نبودبه كدام سمت مي رود،به قبرستان رسيد،مثل موشي كه ماري مي بيند،ايستاد.تابه حال خيلي اينجاآمده بود. هرغروب پنجشنبه بامادرونه نه جان وني ني شان مي آمدندوروي قبرپدربزرگ شمع روشن مي كردند.آن همه شمع روشن وشلوغي خيلي حال مي داد،خيلي ازدوستهايش هم مي آمدند،اما اين بارطورديگري بود،هيچ كس نبود،هيچ شمعي روشن نبود،قبرستان ترسناك بود،طاقت ايستادن نداشت،دويد،اشكش هم امانش رابريد،داخل زمينها وپرچينهاچندين بارزمين خوردوبلندشدامادردي حس نمي كرد.حالادوست داشت يكبار ديگرهم كه شده خانواده اش راببيند.هواتاريك شده بود،چشمش به چراغهاي روستابودومي دويد.به روستاكه رسيد،توي كوچه هاهيچ كس نبود،بادسردي مي
وزيد.زانوهايش شل شده بود،مي خواست ازجلوي مسجدردشودكه ناخود آگاه ايستاد،قدرت راه رفتن نداشت،ازصبح سرپابود،چراغهاي مسجدروشن بود، چيزي اورا به داخل مي كشيد،هيچ كسي داخل حياط ديده نمي شد،از پله ها بالا رفت وگالشهاي پرازگلش رادرآورد،آرام دررابازكرد،مثل حالتي رابه خودش گرفته بودكه هميشه مي خواست وارددفترمدرسه شود.روي قاليچه قرمزپشت محراب ايستاد ،بغضش تركيد،سيل اشك ازچشمانش سرازيرشد،نفس نفس مي زدوباصداي بلندگريه مي كرد،به همان حالت گفت:((خدايا!اشتباه كردم،من كه نمي خواستم اين طوري بشود،نفهميدم كه چطورپيش آمد،ديگرازاين غلطها نمي كنم))آستينش رابه چشمهايش كشيد،نشست ودوتادستهايش راروي زمين گذاشت وسرش راروي دستهايش وبه حالت سجده گفت:((خدايا!جان هركسي كه دوست داري...جان آقابزرگ...اصلا ديگرهيچ كار بدي نمي كنم...))احساس آرامش مي كرد،گريه اش هم قطع شده بود.
چشمهايش راكه بازكردنمي دانست كجاست،همه جاتاريك بود،فكركردحتمامرده است، دوباره گريه اش گرفت،باصداي بلندشروع به گريه كرد.سرش راكه بلندكرد،نور كمي ازپشت پنجره سوسومي زد،نزديك پنجره رفت،متوجه شدكه هنوزنمرده است وتوي مسجدخوابش برده،ان هم لامپ اتاق آقابزرگ،متولي مسجد،كه هنوزروشن بود. فهميدكه خدااورابخشيده است،خنده اش گرفت،اصلابرايش مهم نبودكه اين ساعت شب چگونه به خانه برودوبه بابايش چه بگويد.
حاج علي بالبخندي به لب دوباره بلندشدتايك نمازقضاي ديگربخواند.هنوزبه طوركامل ازخاطرات كودكي خارج نشده بودوچشمش به دنبال چلچله مي گشت.زنها همچنان داخل حياط دوربخا آش جمع بودند.خانمي كه روسري مشكي پوشيده بود هنوزايستاده بود،چلچله رفته بود.حاج علي باگفتن الله اكبر به ركوع رفت، دوباره احساس سبكي وسيردرخاطرات به سراغش آمد،اگركمي دقت نمي كردممكن بود درخواندن نمازاشتباه كند،سريعترازهميشه سرازسجده برداشت ودوباره هنگام بلندشدن نيم نگاهي به حياط انداخت،قلبش به تپش افتادوبدنش گرم شد.زن روسري مشكي!خودش بود،حوريه خانم،چهل سال پيش قبل ازاينكه به سربازي برود خيلي همديگررادوست داشتند،آن زمان مثل حالا نبودكه جرات حرف زدن رابه خودشان بدهند،اماازنگاههاي همديگرمي فهميدندكه به غيرازهمديگربه هيچ كس ديگرفكرنمي كنند.سالهافقط نگاهشان به همديگربراي به انتظارآينده ماندن كافي بود.اماهمه چيزبهم ريخت.يك روزازپاسگاه شهربراي سربازبگيري آمدندوتاظهر نشده تعدادزيادي ازجوانهاي روستابراي سربازي رفتند،تاآنهاازتپه كنارروستا سرازيرنشده بودند،حوريه كه دخترنوجواني بود،پشت پرده توري پنجره خانه شان ايستاده بودوبه آنهانگاه مي كرد.بعدازاينكه حاج علي به خاطردوري راه و امكانات آن سالهابعدازماههابه مرخصي آمده بودازخواهرش شنيدكه يك ماهي مي شودكه باباي حوريه اورابه شهرستان شوهرداده است.
صداي خش خش ازبلندگوي مسجدبلندشد.وقت اذان ظهربود،حاج علي نمازش راسلام دادوبه سمت دررفت،دررانيمه بازكردونگاهي به حياط انداخت،دورديگ آش كسي نبود.چندنفرداخل وضوخانه مشغول وضوگرفتن بودند.حاج علي ازمسجدبيرون آمد وبه سمت وضوخانه رفت.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30923< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي